اخر قصه...


نگاه تو

عاشق که شدی خودت رو برای گریه

حرفهای سرد

بغض 

داغ دل

اشک

آماده کن!

شاید او عاشقت نباشد

درد داره وقتی میشینی به حرفایی که هیچ وقت قرار نیست گفته بشه فکر کنی

ای کاش گدر زمان دست من بود تا لحظه های شیرین با نو بودن را اینقدر طولانی میکردم که برای بی تو ماندن وقتی نمیماند

دلم خیلی تنگ شده و بیتابی میکنه اما نمیتونم کاریش کنم تا آروم بگیره 

یوقتایی یه چیرایی حقت نیس اما ناچاری به تحمل کردن

سخته یهو تنها شی ...

آخر قصه را نفهمیدم

بیدار که شدم 

یکی نبود



نوشته شده در جمعه 30 / 10برچسب:,ساعت 16:59 توسط dokhtarak| |


Power By: LoxBlog.Com